علی عزیزم مسلمان شدندت مبارک
امشب که آمده ام 45روز از تولدت می گذرد شاید باخودت فکر می کنی این مدت کجا بودم وچقدر دیر آمدهام وخاطرات تولدت را بنویسم
پسرام در شب سی ام بهمن سال 90من وبابا برای اخرین دفعه رفتیم پیش دکتر وپس از سونو مشخص شد شما 2800وزن گرفته ای ولی طبق تشخیص پزشک دیگر ماندن در تنگ کوچک جایز نبود .نامه بستری شدن را از دکتر گرفتیم وهمان شب بستری شدم تا فردا زیر نظر همین پزشک به دنیا بیایی .
همه چیز خوب وعادی بود یک اضطراب طبیعی داشتم ساعت 11:30نوبت عمل به من رسید دکتر باروی خوش از من استقبال کرد وسپس مراحل یکی به یکی طی شد ناگهان صدای گریه به گوشم رسید لحظه جالبی بود دیگر در پوست خود نمی گنجیدم پرستار درون پارچه سبزی پیچیده بودت جلو آمد وبه قدر چند ثانیه تورا دیدم .کم کم دیگر به خواب رفتم ساعت 13.30بود که به بخش منتقل شدم .همه مادران نوزاد خود را در آغوش گرفته بودن ومشغول شیر دادن بودن ولی از شما خبری نبود .حال خوبی نداشتم از یک طرف به خاطر عمل واز طرف دیگه نبودنت واین داستان از 90/12/1تا90/12/10ادامه داشت بله عزیرم این چند روز من وتو مامانی بیمارستان بودیم خاطرات خوبی نیست دیگه نمی خواهم بیاد بیاورم پس فعلا.....
وزن تو در بدو تولد 2900ودور سر33سانت وقد47سانت بودپسری با موهای بور وپوست سفید وصورتی ظریف وبانمک بودی.
5روزه بودی که طبق توافق وعهد وپیمان اسم شمااز امیر ارسلان به علی تبدیل شد وشناسنامه برات گرفتیم .
10روزه بودی که اومدیم خونه وبابایی با یک دسته گل اومد دنبالمون .20روزه بودی که برات یک جشن گرفتیم وهمه دوستان وفامیل و...زحمت کشیدن ومجلس مارا منور کردن اون شب رفتیم آتیله وچند تا عکس یادگاری گرفتیم .
واما در سال 1391یک مهمان عزیز ودوست داشتنی به سفره هفت سین ما اضافه شده بود یک مهمان همیشگی یک مهمانی که ما مدت ها بود منتظر آمدنش بودیم علی جان عید شما مبارک
طبق روال هر سال به دیدن بزرگتر های فامیل رفتیم واونا زحمت کشیدن به شما عیدی هم دادن
35روزت که بود رفتیم بهداشت تقریبا"1کیلو وزن گرفته بودی دروسرت شده بود 36قدت 51شده بود قرار برای دوماهگی بریم واکسن بزنیم
٤٠روزه بودی که رفتیم اصفهان عروسی ویک مقدار کشت وگذار
واما امشب که 45روزه شدی به اتفاق بابا و..رفتیم دکتر وختنه شدی وحالا هم نمی زاری من بخوابم
خواهان سلامتی وموفقیت تو مادروپدر