اتفاقات که گذشت
مدتی هست که نرسیده بودم بیام واز احوالات خودم وخودت برات بگم
خیلی خیلی بزگ شده ای 16شهریور اولین دندان پیدا شد یه کم اذیت کردی مارو ولی خوب فراموش شد
هر گاه که لباس می پوشیم و از در میریم بیرون شروع می کنی به دددددددگفتن کلی ماشین سواری وکالسکه رو دوست داری عصر ها یک وقتی به گشتوگذار می پردازیم البته وقت خیلی کم داریم شما هم عصر ها نمی گذارید بخوابیم
کمکم داریم به این مدل زندگی عادت می کنیم سعی می کنم کارهای خونه رو به ترتیب اولویت انجام بدیم که البته شما در اولویت همه قرار دارید بابا هم خیلی در کارها من رو یاری میکند صبح ها پیش مامانی حمیده هستی خیلی برات زحمت می کشه خدا عوضشو بهش بده
راستی دیروز برات عصاره گوشت درست کردم با میل فراوان خوردی از امروز هم حریره شروع کردم .
دندان دوم شما هم سر باز کرده مبارکت باشه عزیزم
راستی مامانی از مشهد اومد وکلی سوغاتی خوردی .الهی قربونت برم خیلی صبح ها دلم برات تنگ میشه .خدا کنه زود تر صاحب خونه بشیم تابیشتر کنار هم باشیم .دیشب توی دلم خوابیده بودی یهو دیدم یکی داره دستمو لیس میزنه بعد هم موهامو کشیدی از خواب بیدار شدم داشتم نگاهت می کردم دیدم خندیدی وچند بارزبونتو اوردی بیرون انقدر عشق کرده بودم که تا یک ساعت هم بعد شیرخوردنت داشتم به این موضوع فکر می کردم وواقعا جالب بود